رسیده ام به بن بست...دیواری بزرگ جلویم راگرفته...

میگویند وقتی به بن بست میرسی راهی بساز...

قلبم درد میگیرد وقتی یادم می افتد چه راه هایی ساختم ودویدم ولی آخر دوباره به بن بست رسیدم...

آنقدردر کوچه پس کوچه های زندگی پیچ وتاب خوردم که راه را گم کرده ام..!

حال با این دست های خالی روبروی دیوار زندگی ام ایستاده ام...

نه قلبی برایم مانده،نه راهی..ونه نفسی برای دویدن...

نمیدانم چه شدکه پابه این راه گذاشتم...یادم نیس ازکی به بن بست رسیده ام...

میدانم که باید دل بکنم ومیدانم که نمیتوانم...!

دیگر خسته شده ام از دویدن..نمیخواهم راه بازگشت راپیدا کنم..حتی میترسم از راهی را ساختن برای ادامه دادن..!

نمیخواهم برگردم ولی گاهی دلم میخواهد باتمام سرعت ادامه دهم ولی ترس نمیگذارد..!

سخت است..درحالی که میخواهی بدوی..بترسی ازافتادن..!

زانوهایم ازبس افتاده ام زخمی شده اند..حق بده بازهم بترسم...

هیچ کس نمیداند خسته شده ام از نقاشی کشیدن روی دیواری که سد راهم شده...!!!