وداع با یک دوست..
وداع با یک دوست..
نزدیک به ساعت 6 بود..انبوه جمیعت را دیدم..اندوه و اظطراب در چهره ها مشاهده میشد..
ناگاه صدای نوحه ی جانگدازی بلند شد...
ماشین را گلکاری کرده بودند..داماد کجاست؟
حجله اش را امشب در شب قدر خواهد دید...

حسن بنایی آن همسفر کربلایش را دیدم که چگونه بی تابی میکند..
پشت سرش "محمد رضا" را آوردند...
فریاد ها بلند شد..
بر جنازه اش پارچه ی سبزی با نام مقدس بی بی فاطمه زهرا"س" بود..
جنازه اش را گلباران کردند..چه احترامی...
چراکه او..خادم الزهرا"س" بود...
شیون از زن و مرد به آسمان ها رفت..
به طرف رضوانیه رفتیم..
مداح شهر را دیدم...که نوای یا حسین سر داد و مردم بر سر و سینه زدند...
شیخ بنایی را دیدم که مانند باران بهار اشک میریخت..
کسی وی را اینچنین ندیده بود..
میگفتند تاکنون "بنایی" را ندیده بودیم که اینچنین از کسی تعریف کند!!
چرا او با صدایی رسا فرمود:
مردم!بدانید محمدرضا مبشری خادم الزهرا"س" بود..خادم الحسین"ع" بود..
زبانش و قلبش پاک بود..دامانش پاک بود..
شیخ بنایی از محمد رضا خواست تا سلام همه دوستان را به مولا علی"ع" برساند..
نمازش میت را خود اقامه کرد..
هنگان تلقین هم حرفی از شیخ بنایی شنیدم..!هنگامی که یکی از دوستان با گریه و ناله گفت:کاکام شب اول قبرش است میترسه!!
شیخ بنایی با اقتدار و بدون ذره ای تردید فرمود: کاکات نمیترسد..او حسین را دارد..حسین پشت اوست..
صدای ناله از همگان بلند شد...
اشک از چشمان بزرگ و کوچک روانه بود....
...............
آری..او را به خاک سپردند...
قریب به سحر بود که با یکی از دوستان بر سر خاکش رفتیم..چند تن از دوستان را دیدم که بر سرخاک حاظر بودند و درحال قرائت زیارت عاشورا...
...................
آری..او رفت و به وصال یار رسید..چراکه باور داریم قریب به ده سال از عمر خود را وقف اهل بیت کرد...
این ماهستیم که مانده ایم و میسوزیم.....
ناگاه صدای نوحه ی جانگدازی بلند شد...
ماشین را گلکاری کرده بودند..داماد کجاست؟
حجله اش را امشب در شب قدر خواهد دید...

حسن بنایی آن همسفر کربلایش را دیدم که چگونه بی تابی میکند..
پشت سرش "محمد رضا" را آوردند...
فریاد ها بلند شد..
بر جنازه اش پارچه ی سبزی با نام مقدس بی بی فاطمه زهرا"س" بود..
جنازه اش را گلباران کردند..چه احترامی...
چراکه او..خادم الزهرا"س" بود...
شیون از زن و مرد به آسمان ها رفت..
به طرف رضوانیه رفتیم..
مداح شهر را دیدم...که نوای یا حسین سر داد و مردم بر سر و سینه زدند...
شیخ بنایی را دیدم که مانند باران بهار اشک میریخت..
کسی وی را اینچنین ندیده بود..
میگفتند تاکنون "بنایی" را ندیده بودیم که اینچنین از کسی تعریف کند!!
چرا او با صدایی رسا فرمود:
مردم!بدانید محمدرضا مبشری خادم الزهرا"س" بود..خادم الحسین"ع" بود..
زبانش و قلبش پاک بود..دامانش پاک بود..
شیخ بنایی از محمد رضا خواست تا سلام همه دوستان را به مولا علی"ع" برساند..
نمازش میت را خود اقامه کرد..
هنگان تلقین هم حرفی از شیخ بنایی شنیدم..!هنگامی که یکی از دوستان با گریه و ناله گفت:کاکام شب اول قبرش است میترسه!!
شیخ بنایی با اقتدار و بدون ذره ای تردید فرمود: کاکات نمیترسد..او حسین را دارد..حسین پشت اوست..
صدای ناله از همگان بلند شد...
اشک از چشمان بزرگ و کوچک روانه بود....
...............
آری..او را به خاک سپردند...
قریب به سحر بود که با یکی از دوستان بر سر خاکش رفتیم..چند تن از دوستان را دیدم که بر سرخاک حاظر بودند و درحال قرائت زیارت عاشورا...
...................
آری..او رفت و به وصال یار رسید..چراکه باور داریم قریب به ده سال از عمر خود را وقف اهل بیت کرد...
این ماهستیم که مانده ایم و میسوزیم.....
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 19:21 توسط زارع
|